یک دختر بچه دیالیزی در نامهای به رییسجمهور خواستار رفع مشکلات بیماران دیالیزی و رفع معضل دستگاههای فرسوده و قدیمی دیالیز شد.
به گزارش گروه دریافت خبر خبرگزاری دانشجویان ایران، متن نامه زهرا 10 ساله را میخوانید:
آقای رییسجمهور سلام:
من زهرا 10 ساله هستم. کلاس پنجم ابتدایی تو یکی از مدارس جنوب شهر. چهار ساله بودم که هر دو کلیهام را از دست دادم. از همان موقع بود که یک دفعه درد وحشتناک سوزنهای بزرگ را در دستهای کوچکم احساس کردم. دردی که همیشه تمام وجود من و بچههای همسن و سال را روی تخت دیالیز ریش ریش میکند.
الان هم روی تخت دیالیز و با دلی شکسته دارم این نامه را براتون مینویسم. راستی میدونین چرا تصمیم گرفتم این نامه را برای شما بنویسم، دلیلش اینه که دلم برای پدرم می سوزه، نمیخوام بیشتر از این بخاطر این که نمیتونه برام کاری انجام بده خجالت زده ببینمش.
راستی اجازه میدین شما رو بابا صدا بزنم تا راحتتر حرفهامو بزنم. با این که نمیدونم به دستتون میرسه یا نه. اما دلم روشنه که شما حتما به فکر بچههای همسن و سال ما هستین و یه کاری برامون انجام میدین.
دکترها و پرستارای مهربون میگن اگر این سوزنها و دستگاهها نبود ما هم نبودیم، چرا که همین زندگی سخت و دردناک فقط با هفتهای سه بار دیالیز امکان پذیره.
آقای رییسجمهور امروز تصمیم گرفتم حرفهای دل خودم و دوستهای مثل خودم را براتون بگم. آخه خانم معلممون میگه شما یاور مظلومها و بی پناهها هستین. به خدای آسمونها و زمین، به خدای قشنگیها و دلهای پاک و آسمونی، به خدای مهربونی و ایثار و به رنگین کمان فداکاری، به خدای همه خوبیها، ما بچههای دیالیزی این قدر درد داریم که نمیدونم از کجاش و کدومش براتون بگم.
بابا جون باور کنین همیشه حسرت به دل خوردن آبم و افسوس بازی کردن با بچهها و دوستام میخورم، چون که بیماری تا مغز استخوانم جلو رفته و پوکی استخوان هم دارم، تنگی نفس و آسم هم همیشه با منه.
برای اینکه هفتهای سه بار دیالیز بشم یک لوله بزرگ به اسم فیستول، داخل رگ دستم گذاشتهاند. به خاطر همین هیچ وقت نمیتونم پیراهن آستین کوتاه بپوشم. به خدا این قدر دوست داشتم هم اندازه بچههای هم سنم بودم، همیشه با خودم فکر میکنم چرا داروهای من تموم نمیشه؟ چرا داروهای من این قدر زیاده همیشه بچهها که از تعطیلات بر میگردن از مسافرتهایشان تعریف میکنن ولی من فقط غصه میخورم چون که دیالیز لعنتی نمیذاره ما یه مسافرت بریم به همین خاطر من هیچ چیزی برای گفتن ندارم.
باباجون یه شبی که از دیالیز بر میگشتم وقتی سوار اتوبوس شدیم مامانم خیلی خسته بود سرش را گذاشت روی صندلی، به مامانم گفتم، مامان میدونی من چه آرزویی دارم؟ مامانم گفت: چه آرزویی؟ گفتم من آرزو دارم وقتی که بزرگ شدم و ازدواج کردم خدا به من دو تا بچه بده عین خودت، اولی پسر باشه و سالم ولی بچه دومم یک دختر دیالیزی باشه، مامانم با تعجب پرسید چرا؟ گفتم به خاطر اینکه بتونم احساس تو رو بفهمم، میدونین مامانم به من چی گفت: گفت: دخترم امیدوارم تو هیچ وقت از دل من با خبر نشی همیشه به مامانم میگم اگه من مریض نبودم ما خانواده خوشبختی بودیم، ولی مریضی من باعث شده خوشبختی شما از بین بره.
تمام بچگی من به بیماری گذشت، جوانی پدر و مادرم در بیمارستان نابود شد و برادرم در تنهایی زندگی کرد، به خدا من از پدر و مادرم خجالت میکشم چون پدرم هرچه کار میکنه برای قرصهای من خرج میکنه.
بعضی وقتا که با خدا حرف میزنم میگم خدایا چرا منو مریض آفریدی، چرا من مثل دوستام سالم نیستم؟ اما حالا که مریضم کمکم کن، کمکم کن که یک پیوند خوب بشم، آرزو دارم که یه روزی بتونم آب بخورم، راحت بازی کنم، با مامان و بابا و داداشم به مسافرت برم و دیگه دارو نخورم. لازمه بگم که من از نظر خونی یک بیمار دیالیزی نادر هستم که نمیتوانم به راحتی پیوند کلیه بشم اگر هم پیوند بشم باید تا آخر عمر دارویی بخورم که روزی 23000 تومان هزینه دارد. به همین خاطر چون که میدونم پدر همچین پولی نداره خیر پیوند کلیه را زدهام.
بابا جون مهربونم سرتون رو درد آوردم. میدونم خیلی کار دارین. اما از شما چند تا تقاضا دارم: اول این که دستگاههای دیالیز بیمارستانها خیلی قدیمی هستند و دیالیز برای ما خیلی درد داره، فکری به حال این دستگاهها بکنید، دوم این که شنیدیم دولت و مجلس هر سال برای راحتی ما پولهای زیادی به بنیاد بیماران خاص میده، اما حقیقتش اینه که هیچ کمکی به ما نمیشه و نمیدونم پولها کجا میره، ما بچههای دیالیزی چشممون به دستهای پر مهر شماست.
زیر آسمان آبی ایران همیشه سبز، کبوتران شکسته بال به پرواز در میان و چه دیدنی است پروازشان و چقدر زیبا و شنیدنی است صدای بالهایشان و یقینا دردهایمان در واژه سکوت نمیگنجد اگر شما در کنارمان باشید.