حافظ برای اولین بار این شعر را سرود که
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا
صائب تبریزی در جواب حافظ این را گفته که
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر ودست و تن و پا را
هر آن کس چیز می بخشد از آن خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا
شهریار هم حسن خطامی بر این شعر صائب می سراید
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تما م روح و اجزا را
هر آن کس چیز می بخشد، مثال مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر ودست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را ، به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که شور انداخت در دلها
جوابیه به شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خورشید و فلک سایم از این عزت کف پا را
روان و روح و جان ما همه از دولت شاه است
من مفلس کیم چیزی ببخشم خال زیبا را
اگر استاد ما محو جمال یار می بودی
از آن خود نمی خواندی تمام روح و اجزا را
دکتر دوره گرد...
خدا خیرش دهدآن که نمود آزاد دانش را
گشوده لاجرم ابواب علم ودرک و بینش را !!
به هر کوره دهاتی روشنیده مشعل دانش
زروستاهای کرمان تا دهات دور طالش را
در هرخانه را کوبی به رویت می گشاید در
جناب دکتری که خوانده او درس گوارش را
مهندس تا دلت خواهد اُورت1 آید به استقبال
یکی پشتی نهد پشتت یکی هم نازبالش را
یکی شان فارغ التحصیل از آبادی بالا ست
یکی خوانده ده پایین تری درس نمایش را
برای این که دختر یا پسر جانش شود دکتر
گرو داده پدر حتی کت و شلوار و گالش را
حساب بانکی اش هم آب و جارو کرده بیچاره
نهادینه نموده در خودش فرهنگ سازش را
شده برهردر و دیوار خانه مدرک آویزان
دوتا شان خوانده رایانه ، سه تاشان رشتۀ عمران
اگر این مشعل دانش فروزان تر شود ترسم
سپور ما شود دکتر، مهندس هم شود دربان
ویا دکتر رود در کوچه ها مانند نان خشکی
زند فریاد ختنه می کنم ، تب می کنم درمان
ملامین کهنه می گیرم فشارخون کنم معلوم
وبا یک کیسه نان خشک سوزن می زنم آسان
نوار قلب می گیرم به جای باطری کهنه
کنم درمان آلزایمر اگر دادی یکی تنبان
سونوگرافی و ام .آر. آی ، اکوی قلب موجود است
به شرطی که دهی یک جفت لاستیک کهنۀ پیکان
اگر«جاوید»هم روزی شود بیمار باکی نیست
ویزیت او شود بیتی زبابا طاهر عریان
عصیان بشر
من ندانم حتی ، فکر آنرا نتوانم هر گز
به دنبال کدامین قصه و افسانه میگردی
در این بیغوله رد پایی از یاران نمی یابی
جراغ شیخ شد خاموش و این افسانه روشن شد
که در شهر ددان میراثی از انسان نمی یابی
در دوروز عمر کوته سخت جانی کرده ام
با همه نامردمان مهربانی کرده ام
همدلی هم آشیانی همزبانی کرده ام
بعدازاین برچرخ بازیگرامیدم نیست نیست
من سرانجامی که بخشآید نویدم نیست نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست
من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام
نه شکایت ازدورنگیهای یاران کرده ام
گر چه شکوه بر زبانم می فشارد استخوانم
من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام
صد گل امید را در سینه پرپر کرده ام
دست تقدیراینزمانم کرده همرنگ خزانم
پشت سر پلها شکسته
پیش رو نقش سرابی
هوشیار افتاده مستی در خرابات خرابی
مهربانی کیمیا شد مردمی دیریست مرده
سرفرازی را چه داند سربزیری سر سپرده
میروم دل مردگی ها را زسر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلام نا هماهنگ جدایی خط کشم
در سرودآفرینش نغمه ای موزون کشم
در دو روز عمر خود بسیار حرمان دیده ام
بس ملامتها کزاین نامردمان بشنیده ام
سر دهد در گوش جانم موی هم رنگ شبانم
من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده ام
زین سبب گردی زخاکستر به خود پاشیده ام
گر بمانم یا نمانم
بنده پیر زمانم
مولانا و عشق