کاروان سلامتی

کاروان سلامتی در همه موارد......

کاروان سلامتی

کاروان سلامتی در همه موارد......

مناظره

     

حافظ برای اولین بار این شعر را سرود که

 

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا

 

     

صائب تبریزی در جواب حافظ این را گفته که

 

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سر ودست و تن و پا را

هر آن کس چیز می بخشد از آن خویش می بخشد

نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا

 

     

شهریار هم حسن خطامی بر این شعر صائب می سراید

 

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تما م روح و اجزا را

هر آن کس چیز می بخشد، مثال مرد می بخشد

نه چون صائب که می بخشد سر ودست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را ، به خاک گور می بخشند

نه بر آن ترک شیرازی که شور انداخت در دلها

 

     

 

جوابیه به شهریار

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خورشید و فلک سایم از این عزت کف پا را

روان و روح و جان ما همه از دولت شاه است

من مفلس کیم چیزی ببخشم خال زیبا را

اگر استاد ما محو جمال یار می بودی

از آن خود نمی خواندی تمام روح و اجزا را

     

دکتر دوره گرد

دکتر دوره گرد...

خدا خیرش دهدآن که نمود آزاد دانش را
گشوده لاجرم ابواب علم ودرک و بینش را !!
به هر کوره دهاتی روشنیده مشعل دانش

زروستاهای کرمان تا دهات دور طالش را
در هرخانه را کوبی به رویت می گشاید در

جناب دکتری که خوانده او درس گوارش را
مهندس تا دلت خواهد اُورت1 آید به استقبال
یکی پشتی نهد پشتت یکی هم نازبالش را
یکی شان فارغ التحصیل از آبادی بالا ست
یکی خوانده ده پایین تری درس نمایش را
برای این که دختر یا پسر جانش شود دکتر
گرو داده پدر حتی کت و شلوار و گالش را
حساب بانکی اش هم آب و جارو کرده بیچاره
نهادینه نموده در خودش فرهنگ سازش را

شده برهردر و دیوار خانه مدرک آویزان
دوتا شان خوانده رایانه ، سه تاشان رشتۀ عمران
اگر این مشعل دانش فروزان تر شود ترسم
سپور ما شود دکتر، مهندس هم شود دربان
ویا دکتر رود در کوچه ها مانند نان خشکی
زند فریاد ختنه می کنم ، تب می کنم درمان
ملامین کهنه می گیرم فشارخون کنم معلوم
وبا یک کیسه نان خشک سوزن می زنم آسان
نوار قلب می گیرم به جای باطری کهنه
کنم درمان آلزایمر اگر دادی یکی تنبان
سونوگرافی و ام .آر. آی ، اکوی قلب موجود است
به شرطی که دهی یک جفت لاستیک کهنۀ پیکان
اگر«جاوید»هم روزی شود بیمار باکی نیست
ویزیت او شود بیتی زبابا طاهر عریان

 

عصیان بشر

عصیان بشر

« من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین»
یاکه باران بفروشد آبش ، به تن خشک درخت
یاکه خورشید ستاند از ما
بهر گرمی  تن یخ زده ما پولی
یا که بلبل بفروشد ، آواز
یا کبوتر پرواز
یا گلی عطر و شمیم تن خویش
« رایگان می بخشد ، نارون شاخه خود را به کلاغ »
یا که چوبش جهت ساختن کلبه به ما
در طبیعت همه چیز حراج است
هیچکس فکر زراندوزی نیست
جز بشر ،اشرف مخلوق زمین
که نخواهد دادش ، جان خودر را به خدایش مُفتی
و نخواهد کرد حتی 
رایگان ،عرض سلام و بدرود
یک قدم از پی حل مشکل
تاکه پولی نستاند ، نرود
رایگان بهر تن خود، ندود
دوست از دوست ، توقع دارد
پسر از بابایش، طفل از مادر خود
چه عجب معرکه بازاری هست
من ندانم به چه چیزش آدم
به زمین اشرف مخلوقات است؟
به زراندوزی وطغیان و ستم
یا به آزار دل تنگ و دژم
یا به قتل و غارت، به فرو رفتن دام نکبت
یا به آزار دل هم نوعان
به جفائی که روا داشته بر پروانه
یا به آزردن قلب قمری
یا به تیغی که زده بر تنه سبز درخت
یا به حبس بلبل، در دل تنگ قفس
یا به انداختن ماهی قرمز در تُنگ
به فدا کردن وجدان و شرف، در پی ساختن کاخ بلند
من ندانم که چرا او باید
به جهان فخر فروشی کند وعشوه گری
او مگر کیست ، بجز قطره گندیده آب، یا که مشتی از خاک
او ز خاطر برده، این سخن آمده از سوی خدا
آفریدم انسان ، ز تُراب و علق ونطفه پست
او چرا در پی جاویدی نام خود نیست؟
من ندانم حتی ، فکر آنرا نتوانم هر گز

من ندانم حتی ، فکر آنرا نتوانم هر گز

به دنبال کدامین قصه و افسانه میگردی

 

به دنبال کدامین قصه و افسانه میگردی

در این بیغوله رد پایی از یاران نمی یابی

جراغ شیخ شد خاموش و این افسانه روشن شد

که در شهر ددان میراثی از انسان نمی یابی

در دوروز عمر کوته سخت جانی کرده ام

با همه نامردمان مهربانی کرده ام

همدلی هم آشیانی همزبانی کرده ام

بعدازاین برچرخ بازیگرامیدم نیست نیست

من سرانجامی که بخشآید نویدم نیست نیست

هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست

من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام

نه شکایت ازدورنگیهای یاران کرده ام

گر چه شکوه بر زبانم می فشارد استخوانم

من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام

صد گل امید را در سینه پرپر کرده ام

دست تقدیراینزمانم کرده همرنگ  خزانم

پشت سر پلها شکسته

پیش رو نقش سرابی

هوشیار افتاده مستی در خرابات خرابی

مهربانی کیمیا شد مردمی دیریست مرده

سرفرازی را چه داند سربزیری سر سپرده

میروم دل مردگی ها را زسر بیرون کنم

گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم

بر کلام نا هماهنگ جدایی خط کشم

در سرودآفرینش نغمه ای موزون کشم

در دو روز عمر خود بسیار حرمان دیده ام

بس ملامتها کزاین نامردمان بشنیده ام

سر دهد در گوش جانم موی هم رنگ شبانم

من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده ام

زین سبب گردی زخاکستر به خود پاشیده ام

گر بمانم یا نمانم

بنده پیر زمانم

 

متن سخنرانی دکتر غلامرضا اعوانی در سمینار جلاالدین رومی

 

مولانا و عشق

 
عشق اصطرلاب اسرار خداست                                            علت عاشق ز علتها جداست
...

عشق خداوندی به مانند نور محض است که از هرگونه عیب و نقصی مبراست و عشق مخلوق به مانند
 آتشی است که ظاهر آن آتش و باطن آن دود است و اگر نور آتش بمیرد سیاهی دود پیدا گردد

...

در نظر مولانا شالوده هستی بر عشق نهاده شده است، عشق فقط صفت خداوند و بشر نیست بلکه
اصل خلقت و پیدائی عالم است، عشق مانند دریایی کران ناپیداست و آسمانها و زمین چون کف و موجی
از این دریایند، گردش و پویش آسمانها و زمین از عشق است و اگر سریان عشق در شریان عالم نباشد
عالم از ایستائی فسرده می‌شود و جمادی در نبات و نبات در حیوان و حیوان در انسان محو و فانی نمی‌شودِ؛
 ذرات عالم عاشق کمال حق‌اند و راه علو و استکمال را می‌پویند و در شتاب و جنبش خویش حق را تسبیح
می‌گویند و تنشان از این جنبش عشق پاک و پیراسته می‌شود.
... 
اگر انسان نمی‌تواند سریان عشق را در گردش افلاک مشاهده کند باید آن را در جوشش عناصر، از حرکت
خس و خاشاک یا کف آب و جوشش دریا و از جوش و خروش باد و خیزش امواج دریا و حرکت آفتاب و ماه و
ستارگان ببیند.
 
مولانا و عشق: نگاهی به مسأله عشق در مثنوی معنوی
 متن سخنرانی دکتر غلامرضا اعوانی در سمینار جلاالدین رومی
 دانشگاه تورنتو پنجم فوریه 2005