به دنبال کدامین قصه و افسانه میگردی

 

به دنبال کدامین قصه و افسانه میگردی

در این بیغوله رد پایی از یاران نمی یابی

جراغ شیخ شد خاموش و این افسانه روشن شد

که در شهر ددان میراثی از انسان نمی یابی

در دوروز عمر کوته سخت جانی کرده ام

با همه نامردمان مهربانی کرده ام

همدلی هم آشیانی همزبانی کرده ام

بعدازاین برچرخ بازیگرامیدم نیست نیست

من سرانجامی که بخشآید نویدم نیست نیست

هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست

من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام

نه شکایت ازدورنگیهای یاران کرده ام

گر چه شکوه بر زبانم می فشارد استخوانم

من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام

صد گل امید را در سینه پرپر کرده ام

دست تقدیراینزمانم کرده همرنگ  خزانم

پشت سر پلها شکسته

پیش رو نقش سرابی

هوشیار افتاده مستی در خرابات خرابی

مهربانی کیمیا شد مردمی دیریست مرده

سرفرازی را چه داند سربزیری سر سپرده

میروم دل مردگی ها را زسر بیرون کنم

گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم

بر کلام نا هماهنگ جدایی خط کشم

در سرودآفرینش نغمه ای موزون کشم

در دو روز عمر خود بسیار حرمان دیده ام

بس ملامتها کزاین نامردمان بشنیده ام

سر دهد در گوش جانم موی هم رنگ شبانم

من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده ام

زین سبب گردی زخاکستر به خود پاشیده ام

گر بمانم یا نمانم

بنده پیر زمانم